انتظارات احتمالی برای ایران / ترامپ در خاورمیانه به دنبال چیست؟

«اقتصادنگار» را با هم بخوانیم - 21

انتظارات احتمالی برای ایران / ترامپ در خاورمیانه به دنبال چیست؟

تغییر تنظیمات جهان*

غلامرضا حداد، عضو هیات علمی دانشگاه علامه طباطبائی

این روزها اخبار جهان حول ترامپ و اقدام‌های نامتعارف او بازنمایی می شوند. پیروزی دراماتیک او در انتخابات ریاست جمهوری پس از تاب آوری حیرت انگیزش در مقابل تلاش‌های فراوان رقبا برای حذفش، از دعاوی قضایی و تخریب رسانه‌ای گرفته ها تا ترور نافرجام، از وی تصویر «از گور برخاسته»‌ای رویین تن بر ساخته است و اقدام‌های گسترده، سریع و قاطعش در مدت زمانی کوتاه پس از آغاز رسمی کارش، فرصت آرایش و ساماندهی فکری را از منتقدین چپ کیش و مسلط بر فضای رسانه و آکادمی جهانی ربوده است. آن‌ها هنوز از ضربۀ محکم پیروزی ترامپ در انتخابات بر سر پر نخوت و توهم شان گیج می خوردند که ضربه‌های بعدی ناشی از اقدام‌های واگرایانه اش در شکستن عملیِ تابوی شعارهای همگرایانۀ چپ را دریافت کردند و همچنان در احیای تمرکز فکری و تدوین استراتژی ناتوانند.

همه شواهد حاکی از تحولاتی بزرگ در سیاست جهانی است؛ آیا این چرخش‌های بزرگ را می‌توان به ترامپ و ویژگی‌های خاص شخصیتی او نسبت داد؟ رسانه‌ها تمایل دارند چنین تصویری از سیاست ارائه کنند و این به ویژگی های ذاتی رسانه باز می‌گردد. رسانه از منطق گیشه پیروی می کند و برای جلب مخاطب عام، ترجیحش دراماتایز کردن عرصۀ سیاست است؛ جایی که در آن بازی قهرمان و ضد قهرمان با تکیه بر ویژگی‌های اخلاقی و شخصیتی پرسوناژها شکل می‌گیرد. اما سیاست در ذات خود، فارغ از تصویر رسانه‌ای شده‌اش، خالی از دوگانه‌های خیر و شر، سیاه و سفید یا قهرمان و ضد قهرمان است. علوم سیاسی، جهان سیاست را متفاوت از تصویری که علوم ارتباطات بر می‌سازد تبیین می‌کند؛ از منظر علم سیاست، پدیده ترامپ و چرخش‌های بزرگ در اقتصاد سیاسی جهانی را نمی‌توان به ویژگی‌های فردی و شخصیتی ترامپ فرو کاست.

جیمز روزنا، مبدع نظریه سیاست خارجی مقایسه‌ای، معتقد بود در دولت توسعه یافته صنعتی و دموکراتیک، متغیر ویژگی‌های فردی رهبران، کمترین میزان تاثیر و متغیر نقش، تعیین‌کننده‌ترین سطح تاثیرگذاری را بر خروجی‌های سیاست خارجی داراست؛ بالعکس دولت‌های توسعه نیافته اقتدارگرا که در آن ویژگی‌های شخصیتی رهبر است که تعیین کننده خروجی‌های سیاسی است. او معتقد بود اقتضائات نقش، محدوده بسیار اندکی را برای بروز و ظهور ویژگی‌های فردی در دموکراسی توسعه‌یافته باز می‌گذارد که البته همین محدوده اندک است که تفاوت میان رهبر خوب و بد مثلا تفاوت میان بایدن و ترامپ را آشکار می‌کند. از این منظر نمی‌توان چرخش در سیاست خارجی آمریکا را به تفاوت‌های فردی میان بایدن و ترامپ تقلیل داد. اگر چنین است پس چگونه می‌توان آن را تبیین کرد؟

بروز چنین تحولاتی بیش از سه دهه قبل موضوع مناظره‌ای جدی میان دو مکتب فکری در اقتصاد سیاسی بین‌الملل بوده و حتی پیش‌بینی شده است. آنچه پدیده ترامپ – یعنی قوام شخصیتی سیاسی حول ایده احیای ناسیونالیسم اقتصادی و یک جانبه‌گرایی متکی بر قدرت ملی- را امکان و ایجاب داده است می‌توان مبتنی بر آنچه در کانون آن مناظره بزرگ قرار داشت تبیین کرد؛ مناظره میان نئورئالیست‌ها و نئولیبرال‌ها (نهادگرایان) بر سر معضله «همکاری» در روابط بین‌الملل.

ابتدا در دهۀ هشتاد سده بیستم «استفن کراسنر» مبدع نظریه رژیم‌های بین‌المللی در کتاب شناخته‌شده اش، «رژیم‌های بین‌المللی» مجموعه مقالاتی از دو طرف مناظره را گردآوری کرد و در ادامه در دهه نود دیوید بالدوین در کتاب «نئورئالیسم و نئولیبرالیسم: مناظره معاصر» تعدادی دیگر از مقالات تکمیلی را حول محور امکان و ریشه‌های همکاری در روابط بین‌الملل گردآوری و ارائه کرد. اما دعوا بر سر چه بود؟! به زبان ساده دعوا میان کسانی بود که مدعی بودند همکاری در سیاست بین‌الملل امری موقتی و مشروط است (نئورئالیست‌ها) با کسانی که معتقد بودند اگر چه همکاری مشروط است اما موقتی نیست و می‌تواند – یا باید- تداوم داشته باشد (نئولیبرال‌ها).

ریشه این دعوا به مفروض بنیادین آنارشی در نظریه روابط بین‌الملل بر می‌گردد؛ اینکه نظام یا جامعه بین‌الملل فاقد یک اقتدار مرکزی فرادست دولت‌های دارای حاکمیت است. متکی بر این مفروض، رئالیست‌ها معتقدند اصل بر خودیاری به هدف بقاست و لیبرال‌ها مدعی هستند که علی رغم فقدان اقتدار مرکزی از آنجا که همکاری می‌تواند سودمند باشد پس دولت‌ها که بازیگرانی عقلانی هستند آنجا که منافعشان ایجاب کند همکاری را بر خودیاری ترجیح می‌دهند. این تفاوت نگاه در طرفداری از دو منطق متفاوت حاکم بر روابط نمود می‌یافت؛ رئالیست‌ها طرفدار دستاوردهای نسبی (بازی‌های برد-باخت) و لیبرال‌ها طرفدار دستاوردهای مطلق (بازی‌های برد-برد) بودند.

اصل مسئله اما قدری عقب‌تر بود؛ آنجا که در دهه‌های پنجاه، شصت و هفتاد میلادی روابط اقتصادی میان دو سوی آتلانتیک گسترش چشمگیری یافت، همکاری اقتصادی به متغیری مهم در سیاست بین الملل تبدیل شد و به تدریج سرمایه‌های مالی در قالب شرکت‌های فراملیتی خارج از کنترل دولت‌ها شکل گرفت. در بستر چنین تحولاتی که در تاریخ روابط بین‌الملل بی‌نظیر بود، نظریه‌پردازانی عمدتاً لیبرال از جمله کیندلوبرگر، کوپر، کیوهین، نای، میترانی و هاس طیفی از ایده ها را حول مفاهیمی مانند وابستگی متقابل، فراملی گرایی و همگرایی مطرح کردند که «همکاری» اقتصادی و به تبع آن سیاسی را اقتضاء بنیادین عصر جدید -یا همان عصر جهانی شدن به زبان امروز- معرفی می‌کرد.

اما رئالیست‌های وقت که به رئالیست‌های ساختارگرا یا همان نئورئالیست‌ها معروف شدند مدعی بودند آنچه در واقعیت سیاست بین‌الملل رخ داده، خود محصول قدرت سخت‌افزاری یک ابرقدرت است نه چیزی مربوط به تغییر ماهیت نظام بین‌الملل. اگر همکاری‌های اقتصادی، وابستگی متقابل یا همگرایی در بستر یک بازار جهانی شکل گرفته است اینها همه مدیون سیاستی است که ایالات متحده بنا بر اقتضائات منافع ملی خود در پیش گرفته که اگر چنین نبود، جهان همان جهان آنارشیک و بر پایه موازنه قوا و خودیاری بود. اگر دولت‌ها در دو سوی آتلانتیک یا همان دولت‌های لیبرال دموکراتیک در هارتلند لاکی، دغدغه بقا و امنیت وجودی را در روابط خود به کنار گذاشته‌اند و به منافع مشترک همکاری‌های اقتصادی روی آورده‌اند تنها و تنها به این دلیل است که یک دولت «هژمون» یعنی ایالات متحده آمریکا پس از جنگ حاضر به پرداخت هزینه‌های همکاری و تولید کالای عمومی جهانی شده است؛ یعنی حاضر شده است در نظامی که فاقد اقتدار مرکزی است نقش و مسئولیت یک دولت جهانی را بپذیرد.

از این منظر «هژمون» به معنای دولت مسلط نیست بلکه به معنای دولت مسلط مسئول است. هژمونی وضعیتی است که در آن یک ابرقدرت که فاصله توانمندی‌های نظامی، اقتصادی و فرهنگی آن توسط دیگران غیرقابل موازنه است اراده نظم بخشیدن به روابط و پرداخت هزینه‌های همکاری و تولید کالای عمومی را داشته و در این راستا اقدام کند. اما چرا یک دولت ملی می‌بایست مسئولیت جهانی بپذیرد و هزینه‌های آن را بپردازد؟! از نظر استفن کراسنر، دولت هژمون در وضعیتی که قدرت ملی آن به شکلی غیرقابل مقایسه با سایرین در حال صعود است منافعش در پذیرش چنین مسئولیت و پرداخت هزینه‌های آن است چرا که هزینه-فرصت حصاربندی (clustering) برایش بسیار کمتر از دیگران است.

ایالات متحده را پس از جنگ دوم در نظر بگیرید؛ دولتی که پیروز جنگ است اما کمترین آسیب را از آن دیده است، در عین حال بزرگترین و قوی‌ترین اقتصاد جهان است و نزدیک به دوسوم ذخایر طلای جهان را نیز در اختیار دارد. برای یک اقتصاد سرمایه‌داری لیبرال که رو به رشد است تقسیم کار و همکاری‌های بین‌المللی به مراتب سودمندتر از بستن درها و انزواگرایی است. علاوه بر آن تهدیدی وجودی چون کمونیسم نیز ضرورت جلب همکاری و تقویت متحدان را ضروری می‌کند. پس آمریکا در وضعیتی که قدرت ملی‌اش در تمامی ابعاد و به شکل غیرقابل موازنه رو به صعود بوده مسئولیتی هژمونیک پذیرفت. اما این مسئولیت هژمونیک برای نظم بخشیدن به روابط میان متحدین چگونه اعمال می‌شود؟

از طریق رژیم‌های بین المللی. کراسنر می‌گوید که رژیم‌های بین‌المللی مجموعه اصول و قواعد و رویه‌ها و هنجارهایی هستند که با ایجاد درک مشترک نسبت به مقولات و تعریف رفتارهای معنادار در هر حوزه موضوعی مبتنی بر مکانیسم‌های پاداش و تنبیه، همکاری را میان بازیگران امکان‌پذیر می‌کنند. رژیم‌های بین‌المللی بی‌اعتمادی میان دولت‌های دارای حاکمیت را با تعریف مکانیسم‌هایی که مانع تقلب (cheating) و سواری مجانی (free riding) می‌شوند از بین می‌برند تا همکاری در عین آنارشی امکانپذیر شود. سازوکارهای بین‌المللی پس از جنگ دوم همگی مصداق رژیم‌های بین‌المللی هستند.

در زمینه رژیم‌سازی دولت هژمون حاضر می‌شود هزینه‌های دیگران را نیز پرداخت کند و حتی به دیگران سواری مجانی بدهد چرا که همکاری در راستای منافعش تعریف می‌شود. این استدلال نئورئالیست‌ها کمابیش توانست استدلال لیبرال‌های خوشبین را شکست دهد و نتیجه آن چرخش برخی از نظریه‌پردازان بزرگ لیبرال از مواضع پیشین شد. چهره شاخص در چنین چرخشی رابرت کیوهین بود؛ نظریه‌پردازی که سه نسل از نظریه‌های وابستگی متقابل، فراملی گرایی و همگرایی را نمایندگی می‌کرد اما در دهه هشتاد دیگر خود را لیبرال نمی‌دانست و برچسب «نهادگرا» را ترجیح داد؛ به عبارت دیگر تمامی مفروضات بنیادین رئالیست‌ها را پذیرفت اما تنها در موضوع امکان تداوم همکاری مرز خود را با آنها حفظ کرد.

کراسنر می‌گفت هژمون در دوران افول قدرت ملی، دیگر حاضر به پذیرش هزینه‌های همکاری نخواهد بود و به تبع آن رژیم‌های همکاری نیز نابود خواهند شد. وی معتقد بود که ممکن است رژیم‌ها بنا بر دلایل مختلفی از جمله عادت، نبود آلترناتیو، محاسبات هزینه-فایده محدود و یا شکل‌گیری رویه‌ها، پس از افول هژمونیک تداوم یابند اما آنجا که همکاری در تعارض با منافع قدرت‌های بزرگ و به ویژه هژمون در حال افول قرار گیرد بدون تردید فرو خواهد پاشید. اما کیوهین در کتاب «پس از هژمونی» استدلال کرد که اگرچه رژیم‌های بین‌المللی و همکاری مدیون رویکرد هژمون در نظم بخشیدن به روابط است اما وقتی رژیم‌ها شکل گرفتند حتی پس از افول هژمونیک نیز می‌توانند تداوم یابند چون بازیگران عقلانی، منافع همکاری را بر هزینه‌های تعارض ترجیح می‌دهند.

این مناظره حدود دو دهه بسیار داغ بود چون ماهیتاً به پیش‌بینی آینده توجه داشت؛ آینده‌ای که در سده بیست و یکم نمودهایش آشکار می‌شد. حالا دیگر زمان آن بود که نظریه‌پردازان به نتایج آزمون ایده‌هایشان در لابراتوار سیاست جهانی بنشینند. گریکو که خود از برجستگان حاضر در کتاب‌های کراسنر و بالدوین بود تصریحا به این موضوع اشاره کرد که باید صبور بود و دید آینده چه چیزی را رقم خواهد زد؛ تائید نظریه‌های خوشبینانه نهادگرایان نئولیبرال یا اثبات بدبینی نئورئالیستی.

آینده ای که امروز آن را با حضور ترامپ تجربه می‌کنیم آشکارا تائید نگاه نئورئالیستی به اقتصاد سیاسی جهانی است؛ خروج از رژیم‌های همکاری بین‌المللی، ناسیونالیسم اقتصادی با تاکید بر تعرفه‌گرایی و یکجانبه‌گرایی در سیاست بین‌الملل. ترامپ یک فرد نیست بلکه محصول یک فرایند است، او تجلی برتری یافتن نیروهایی اجتماعی در درون و بیرون آمریکا است که در حال برساختن نوعی دیگر از دولت و نظم جهانی هستند. جمهوری‌خواهان کمابیش ایده‌های رئالیستی در سیاست خارجی را نمایندگی می‌کنند و دموکرات‌ها بی‌تردید متاثر از لیبرالیسم در روابط بین‌الملل هستند.

دموکرات‌ها به دلیل مبانی فکری لیبرال، توان درک اقتضائات افول هژمونیک را ندارند و در مقابل تحول در ماهیت سیاست جهانی سخت‌جانی می‌کنند؛ آنها تصور می‌کنند که آمریکا می‌بایست همچنان چندجانبه‌گرا باشد، هزینه‌های همکاری را بپردازد و جهان را مبتنی بر ارزش‌های مشترک رهبری کند، اما جمهوری‌خواهان پیش‌تر دریافته‌اند پرداخت چنین هزینه‌هایی صرفا سواری مجانی دادن به دیگرانی است که نه فقط رقیب هستند و رهبری آمریکا را قبول ندارند بلکه دشمنان نیز می‌توانند با استفاده از زیرساخت‌هایی که آمریکا هزینه‌های آن را می‌پردازد رشد خود را تقویت کنند و آمریکا را به چالش بکشند. جمهوری‌خواهان به عمق نگاه کالیکلس در مناظره با سقراط پی برده‌اند آنجا که می‌گوید «قانون (عدالت) ابزار دست ضعفا برای استثمار اقویاست».

از نگاه آن‌ها آمریکا به اندازه کافی قدرتمند هست که برای تامین منافعش نیازی به قانون و همکاری با دیگران نداشته باشد. آمریکا دیگر سواری مجانی به کسی نخواهد داد بلکه اگر کسی همکاری با آمریکا را طلب می‌کند می‌بایست هزینه‌های آن را نیز بپردازد. حالا آمریکا همان نقشی را بازی می‌کند که منتقدین چپ در خلال دهه‌های گذشته همواره به آن متهمش می‌کردند؛ یک امپریالیست واقعی و البته بدون شرم و ریا کاری. آمریکای ابرقدرت مسئولیت‌پذیر در حال تبدیل شدن به یک ابرقدرت قلدر و بی‌مسئولیت است.

نماینده ایالات متحده در آخرین نشست شورای حقوق بشر در مورد وضعیت ایران سکوت کرد و بسیاری آن را حمل بر پیام مثبت آمریکا به ایران تلقی کردند اما آمریکا به فاصله کوتاهی از این شورا خارج شد تا نشان دهد اساساً ارزشی برای چنین شورایی قائل نیست همانطور که با خروجش از سازمان بهداشت جهانی و توافق اقلیمی پاریس نشان داد که برای رژیم‌های همکاری بین‌المللی قائل نیست و بی‌تردید این فهرست رو به افزایش خواهد بود. جمهوری‌خواهان راست در آمریکا به این تلقی از اقتصاد سیاسی جهانی رسیده‌اند که اگر ترمز همکاری‌های اقتصادی را نکشند عن‌قریب رقبای آن‌ها به ویژه چین از آنها پیشی خواهند گرفت.

چرا که رقبای آمریکا نگاهشان در روابط با آن متوجه دستاوردهای نسبی است اما دموکرات های خوشبین همچنان در توهم دستاوردهای مطلق هستند. این فقط محدود به اقتصاد نمی‌شود بلکه همکاری‌های امنیتی از جمله ناتو نیز مصداق چنین نگاهی است. ترامپ چند ماه پیش از انتخابات در اظهاراتی جنجالی خطاب به دولت‌هایی در ناتو که از آمریکا سواری مجانی می گیرند گفت «شما پول ندادید و مجرم هستید؛ من از شما حمایت نمی‌کنم. در واقع من آنها (یعنی روسیه) را تشویق میکنم هر کاری میخواهند با شما انجام دهند، شما باید پول بدهید، باید صورتحساب‌هایتان را بپردازید».

مدت‌ها پیش از آن در مصاحبه‌ای با بلومبرگ نیز تصریح کرده بود که «من فکر می‌کنم ناتو ممکن است منسوخ شده باشد. ناتو خیلی وقت پیش ایجاد شد؛ خیلی خیلی سال پیش. الان اوضاع فرق کرده است. آن زمان ما ملت ثروتمندی بودیم. ما قدرت و ثروت بیشتری نسبت به امروز داشتیم. در شرایط فعلی ناتو واقعاً به ما کمک نمی‌کند، بلکه به کشورهای دیگر کمک می‌کند؛ و من فکر نمی‌کنم کشورهای دیگر از کاری که ما انجام می‌دهیم قدردانی کنند». این تعبیر دقیقا همان تعبیری است که نظریه پردازان بزرگ رئالیست، استفن والت و جان مرشایمر در مقاله‌ای مشترک ابراز کرده اند: «در اروپا، ایالات متحده باید به حضور نظامی خود پایان دهد و ناتو را به اروپایی‌ها بسپارد… مسلماً واگذاری امنیت اروپا به اروپایی‌ها می‌تواند احتمال بروز مشکلات را در آنجا افزایش دهد اما منافع حیاتی ایالات متحده را تهدید نخواهد کرد. بنابراین، هیچ دلیلی وجود ندارد که ایالات متحده سالانه میلیاردها دلار خرج کند (و جان شهروندان خود را به خطر بیاندازد) تا از این امر جلوگیری کند».

تمامی سیاست‌های آمریکا در دوران ترامپ را می‌توان ذیل این چارچوب مفهومی تبیین کرد: آمریکا در دوران افول هژمونیک به یکجانبه گرایی باز می‌گردد و منافع ملی را بر مصالح مشترک جهانی ترجیح می‌دهد و در این راستا تمامی رژیم‌های همکاری که در تعارض با منافعش باشد فرو خواهند پاشید چرا که وزن قدرت آمریکا آنقدر بالاست که هیچ رژیم همکاری بدون وجود آن نمی‌تواند به حیات خود ادامه دهد. ما ایرانیان این وزن را به خوبی درک کرده‌ایم؛ آمریکا در مذاکرات مشارکت داشت و برجام شکل گرفت و آنجا که از آن بیرون رفت برجام علی‌رغم میل جمهوری اسلامی و دولت‌های اروپایی فرو پاشید. شعار «اول آمریکا» گویای همه چیز هست. مقام رسمی دولت آمریکا در توجیه فرمان ترامپ بر لغو تمامی کمک‌های خارجی تصریح کرد «از این پس مالیات آمریکائیان تنها جایی هزینه خواهد شد که پاسخی مثبت به این سه سوال اصلی داشته باشد: آیا آمریکا را قدرتمندتر خواهد کرد؟ آیا آمریکا را امن‌تر خواهد کرد؟ آیا آمریکائیان را مرفه‌تر خواهد کرد؟»

این رویکرد ایالات متحده چه جهانی را شکل خواهد داد؟ شواهد حاکی از واگرایی فزاینده در سیاست جهانی است. آمریکا تلاش خواهد کرد از برتری بالفعل خود در تمامی ابعاد قدرت، دستاوردهایی ملموس و تثبیت شده بسازد. مبتنی بر پیروی از منطق دستاوردهای نسبی آمریکا در تمامی ابعاد در روابط خود تنها به این توجه خواهد کرد که چگونه بیش از دیگران به دست آورد و کمتر از دیگران هزینه کند و در این راستا از هیچ قاعده پیشینی و محدودکننده ای تبعیت نخواهد کرد. دیگران تمامی بازیگران غیر آمریکایی را شامل خواهد شد حتی متحدین دیرینش در اتحادیه اروپا. تهدید به اعلام تعرفه بر روی کالاهای اروپایی نمود چنین رویکردی است. ناشی از این رویکرد در درون هارتلند لاکی، نظمی سلسله مراتبی به رهبری آمریکا مسلط خواهد شد.

اروپائیان دیر یا زود تغییر در منطق ایالات متحده را خواهند پذیرفت و تسلیم آن خواهند شد؛ چرا که آنها بازیگرانی عقلانی هستند و می‌دانند چنانچه تاریخ نشان داده بقای آنها بدون حمایت آمریکا همواره از سوی نیروهای ضدلیبرال از فاشیسم گرفته تا کمونیسم و بنیادگرایی دینی موضوع تهدید خواهد بود. آنها خواهند پذیرفت که اگر تاکنون حمایت آمریکا را مجانی و تضمین شده در جیب خود داشته‌اند حالا زمانش فرا رسیده که برای داشتنش هزینه بپردازند. همانطور که تهدید تعرفه علیه کانادا و مکزیک و تهدید پاناما به بازپس‌گیری کانال پاناما به تغییر مواضع این دولت‌ها و ابراز تمایل به همکاری با آمریکا منجر شد.

نظم سلسله مراتبی در هارتلند لاکی به رهبری آمریکا، به بلوکی متحد از لیبرال دموکراسی‌ها در مقابل نیروهای ضد لیبرال جهانی به رهبری چین و روسیه شکل خواهد داد که در آن سازوکار همکاری‌ها مبتنی بر قواعد دستوری و از بالا به پایین تنظیم خواهد شد. بازار آزاد فراملی از نوع مطلوب لیبرالی آن، یعنی بازاری که فارغ از مداخلات دولتی عمل می‌کند دیگر وجود نخواهد داشت اما بازارهای ملی کمابیش مبتنی بر منطق لیبرالی عمل خواهند کرد. این وضعیتی است که همواره نظریه پردازان نئورئالیست از مطلوبیت آن سخن گفته‌اند؛ از جمله رابرت گیلپین که تصریح کرده بود اگرچه در سیاست بین‌الملل یک رئالیست است اما دیدگاه فلسفی و اقتصادی اش بی‌تردید لیبرالی است؛ این یعنی لیبرالیسم در درون مرزهای ملی و رئالیسم در روابط میان دولت‌های ملی.

اما در طیف مقابل یعنی مجموعه دولتهای غیرلیبرال، رویکردهای آمریکا مانع از هر گونه سواری مجانی از سازوکارهایی خواهد شد که دولتهای غربی هزینه‌های آن را پرداخت می‌کنند. آنها اگر می‌خواهند از زیرساخت‌های روابط اقتصاد بین‌المللی برخوردار باشند می‌بایست هزینه‌های آن را بپردازند. اما در عین حال مبتنی بر منطق رئالیستی، متفاوت بودن آنها و عدم تمایلشان به لیبرال دموکراسی از سوی آمریکا به رسمیت شناخته خواهد شد. آمریکا دیگر بنا نیست حامی ارزش های آزادی و حقوق بشری در سایر ملت‌ها باشد؛ این مسئله خود آنهاست تا جایی که به منافع آمریکائیان آسیبی نرسانند. اقتدارگرایان اما به واسطه جامعه مدنی جهانی شده لیبرال همواره از سوی لیبرال دموکراسی‌ها احساس ترس می‌کنند و وجود دشمن مشترک آنها را گرد هم می‌آورد.

طیف متنوعی از دولت‌های اقتدارگرا از دولت‌های کمونیستی چین، کره شمالی، کوبا و ونزوئلا تا روسیه الیگارشیک و دولتهای مذهبی مانند طالبان و جمهوری اسلامی همگی در عین تفاوتهای ماهیتی که در مبانی فلسفی و هنجاری خود دارند زیر پرچم ضدیت با لیبرال دموکراسی متحد خواهند بود. اما روابط در درون این اتحاد بر خلاف طیف مقابل نه سلسله مراتبی بلکه مبتنی بر موازنه قوای سخت شکل می گیرد. ترامپ موجویت چنین اتحادی را به رسمیت خواهد شناخت اما مرزهای آنان را بسیار محدود کرده و کنترل خواهد کرد و این موازنه‌سازی در قالب مذاکرات و توافقات بزرگ رخ خواهد داد. آمریکا قواعد و محدوده زمین بازی با دشمنانش یعنی روسیه و چین را در قالب مذاکرات و توافقات تعریف خواهد کرد و به تبع آن کنترل سایر بازیگران اتحاد اقتدارگرایان و هزینه‌های آن را بر دوش روسیه و چین خواهد گذاشت. این توافقات بزرگ اگر چه طولانی‌مدت دوام نخواهند آورد اما در میان مدت می‌توانند به مدیریت دشمنی میان طرفین کمک بیانجامند.

چه وضعیتی در انتظار خاورمیانه و ایران است؟

تنظیمات خاورمیانه قدری با دشواری روبه‌روست. مرشایمر نظریه پرداز رئالیست همواره مدعی بوده که سیاست خارجی ایالات متحده در خاورمیانه گروگان اسرائیل و لابی یهودی است. مبتنی بر چارچوب مفهومی این یادداشت، حضور و مداخله آمریکا در منطقه خاورمیانه غیر قابل توجیه است. سهم آمریکا از نفت خاورمیانه در خلال یک دهه اخیر روندی نزولی و فزاینده را تجربه کرده است و اکنون کمابیش بین ۲ تا ۳ درصد در نوسان است. ترامپ در سخنرانی تحلیف خود وعده داد آمریکا را به بزرگترین تولیدکننده نفت و گاز جهان تبدیل کند. حضور نظامی و سیاسی آمریکا در خاورمیانه نه آمریکا را قدرتمندتر و امن‌تر می‌کند و نه به رفاه آمریکائیان خواهد افزود؛ پس چرا باید آنجا هزینه کرد؟ در حالی که چین سهم ۴۰درصدی از انرژی خاورمیانه دارد اما هیچ هزینه‌ای برای امنیت آن نمی‌کند.

در واقع آمریکا هزینه بزرگترین دشمنش را در خاورمیانه می‌پردازد. حتی طرح ترامپ برای غزه نیز بنا بر اظهارات سخنگویی کاخ سفید بدون حضور نظامی آمریکا و بدون پول مالیات‌دهندگان آمریکایی بلکه با مشارکت و به هزینه متحدین منطقه‌ای آمریکا انجام خواهد گرفت. این شواهد نشان می‌دهد که تعبیر مرشایمر درست است. اما سیاست گذاری در آمریکا عمیقا به گروه ذینفع یهودیان قدرتمند و ثروتمند وابسته است و گریزی از آن نیست.

پس تا امنیت اسرائیل تضمین نشود آمریکا نمی‌تواند از سیاست خود را در راستای دکترین جدیدش اصلاح کند. اما چه چیزی امنیت اسرائیل را تهدید می کند؟ بدون تردید سیاست‌های ایران. تغییر سیاست خارجی ایران در قبال اسرائیل مهمترین هدف استراتژیک آمریکا در خاورمیانه خواهد بود و مسئله هسته ای نیز ذیل آن قرار می گیرد. این تغییر باید با فوریت انجام پذیرد. چین و روسیه با توجه به منافعی که در درگیری آمریکا در خاورمیانه دارند همواره مانع تغییر سیاست خارجی ایران بوده اند اما اکنون زمان تغییرات بزرگ است. گام اول ترامپ، دیپلماسی موثر با تکیه بر ابزار تهدید و فشار حداکثری است که اگر بی نتیجه بماند آنگاه نابودی کامل ابزارهای تهدید و توان سخت افزاری در دستور کار قرار خواهد گرفت.

اما تضمین کننده نهایی، توافقات بزرگی است که آمریکا با چین و روسیه خواهد داشت. چین و روسیه در قبال امتیازاتی که در بازی با ایالات متحده به دست خواهند آورد ممکن است مهار ایران تضعیف شده را تضمین خواهند کرد. بدین ترتیب خاورمیانه به هزینه مردم ایران و به حساب چین و روسیه امن خواهد شد.

* یادداشت مزبور در جدیدترین شماره (۳) ماهنامه «اقتصادنگار» در پایان اسفند ۱۴۰۳ منتشر شده است.

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://eghtesadnegar.com/?p=30124

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

پربحث ترین ها

تصویر روز:

پیشنهادی: